چه قققدر خوب است که هستید خدایا!
چه قققدر خوب است که پنج نوبت برای دیدن ما می آیید و سری به ما می زنید
تهتهنیازا! شاها! بزرگا! عزیزا!
چه قققدر حسّ خوبی دارد این انتظار من برای رسیدن زمان حضور شما و «دیدارتان» ... امیدا! ای آرزوی هستیِ من!، قشنگِ دلنشین! رعنا! ودودِ گرامی!
چه خوب است که ما را وا ننهاده اید و اجازه داریم به محض تشریف فرمایی «شما» لب به سخن بگشاییم و دورِ «شما» بگردیم و سماع وصل بکنیم و قُربِ اصلِ خویش جشن بگیریم و هرچه بخواهیم نزد شما گفته کنیم بی مهابای غیبتی و تهمتی و اذیتی و تحدیدی و تهدید ... سبحانَکَ سُبحانَکَ سُبحانَک! تبارکتَ و تعالَیت
و خوب تر از این همه این که هرگاه دِلم می گیرد و دست به کتابِ سخن های «تو» می آورم برای من چنان سخن می گویی که انگار دوش رهایی گرفته ام ای «یار» و دلداریَم می دهی به رغم این که ـ بهتر که نگویم که که هستم و چه ها کرده ام که نبایسته و آن ها که نمی شایست و هیچ برای هدیه برای «شما» کِی آوردم عزیز!
خیلی خوبید! خیلی. خوشا به حال من که کسی چون شما مرا اجازتِ شنیدنِ «وی» می دهدَم و جوازِ سخن گفتن با مقام بلند و بزرگ و اوج هیبت و کبریاء، جبروت
خدایا دوستتان دارم. خدایا ممنونم که می گذارید با شما حرف بزنم. خدایا ممنونم که هستید. خدایا ممنونم که دستانم را در «دستانتان» گرفته اید مدام و در «آغوشتان» اجازت ورود می دهید و گاه که به من لیاقتِ ارزش نوازش می دهید مرا می نوازیدَم و از چشمانَم بارانِ لطف گسترده تان را بر گونه هایم می رقصانید تا بارها بنهَند و غُصّه ها از وجودم برهند ... لا اله الا انت سبحانک إنی کنتُ من الظالمین