"دارا"یاوَرِخُداست،آیَدغَمی زُدایَدشادی زایَددَوَدرَوَد

«فردا»جدیدمتولدمیشویداگر«اینجا»بمانیدودرسهارابفهمیدوبکارببرید

"دارا"یاوَرِخُداست،آیَدغَمی زُدایَدشادی زایَددَوَدرَوَد

«فردا»جدیدمتولدمیشویداگر«اینجا»بمانیدودرسهارابفهمیدوبکارببرید

"دارا"یاوَرِخُداست،آیَدغَمی زُدایَدشادی زایَددَوَدرَوَد

تُندی بِنَهید تا از شرور شیاطین برهید. کُندی برگزینید و لِجام (دهنه) به مکث (خِرَد) بدهید و آرام آرام تا کام، گام به گام سپاس خدای بگزارید و گذشته ها (اشتباهات و خطا) را پلکان رشد به عوالم بالا قرار دهید تا به قُرب (هم سایه گی خدا) برسید

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

می گویند بودا می گوید:

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ

به هرچه فکر کنید همان می شود. ذهن همه چیز است. بعد می بینی من مدااام دارم در باتلاق گذشته، به قول لر های عزیز، سِیل می کنَم (سِیر می کنم) و هی به «خود» م می گویم:

 

اگر ...، حیف ...، کاش ...، چی می شد! ...، و روز ها و حال ام هم هم راه روز های ام خراب می شوند و باز فردا، توی باتلاق امروزم می آیم و دست و پا می زنم! انگار لذّت برای من همین گذشته گردی تعریف شده است و ندامت و حسرت و مذلّت (خواری) و دیگران همه حق دارند و من اما ندارم و باید برای دیگران و رفاه ایشان نفس بکشم و کار بکنم و ...

 

امروز به «خود» م گفتم من نمی فهمم، من خَرَم، من احمق هستم، من بی شعور ام، من کودن اَم ... تو چرا!!؟، ها؟، تو برای چه با من یک عمر راه آمدی و دل به دل من دادی و تو برای چه با من راه می آیی و دل به دل من می دهی؟ تو که برای خودت کسی هستی که

 

تو که جای نشین خدایی در زمین و نماینده ی «او» هستی و همه ی امکانات و مجوّز های هر استفاده ای از هر آفریده ای در هر جا و به هر میزان و هر شکل را به تو داده اند «ایشان» که!!، پس چرا دِ تو دنبال من می آیی و لی لی به لا لا ی من می گذاری مدااام ... دِ یک چیزی بگو!، حرفی بزن ...

 

مگر تو نیستی که خدا گفتند ملائک بر تو سجده کنند؟ مگر تو نیستی که خدا گفتند همه ی اسماء کُلاً تقدیم به تو باد؟ مگر تو نیستی که خدا از روح «خودشان» مستقیماً در تو دمیدند و تو را لایق تسخیر گریِ آسمان ها و زمین ها و هر چه در آن ها دانستند و آزادی مطلق مطلق مطلق به تو دادند که ... هان؟ خُب دِ یک چیزی بگو دیگر!!

 

خُب تو پس یک چیزی بخواه دیگر اگر می دانسته ای و دم بر نیاورده ای و نمی دانم چرا حالا که می دانی جهان پس از تولد من در اختیار من بوده است و من یک خالق کوچک اما وابسته خالقیّت خالق مطلق بوده و هستم هیچ چیز نخواسته ای. من بلد نبودم و از این راز خالقیّت ام بی خبر بوده ام و بودم تو چی؟، چرا سکوت کرده بوده ای؟ چرا مرا این همه سااال در فلاکت دیدی و دم بر نیاوردی

 

و احساس می کنم خیلی توی «خود» ش رفته است و مرا دارد توی «خود» ش در «خود» م فرو می برد چون خیلی عجیب به فکر یک بررسی گذشته تا همین حالای ام افتاده ام و تصمیم گرفته ام و همین حالا هم دارم شروع می کنم به یافتن دلایل این که من چرا باید این باشم، این جوری زندگی بکنم، این جا باشم و این قدر فقط داشته باشم که اجاره ها و بدهی ها قرض ها و وام ها و هزینه های فقیرانه ی زنده گی اَم را زورکی بتوانم بپردازم و آن وقت آن ها آن جا ها باشند و آن چیز ها داشته باشند و آن جور زنده گی بکنند و آن باشند، هان؟ من کار بکنم بدهم برای من و عزیزان اَم آن ها بخور اَند و ما سماق بمکیم؟ آخِر چرا؟ چی شده که این جوری شده؟ ...

 

مطمئنّ اَم به سر چشمه اش می رسم. می فهم ام کجای کار اشتباهی رفته ام حتّی اگر دوران کودکی ام بوده باشد

  • مَهدی هُدایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی