«حبس عبد»
و می بینی «جنگلی» می سوزد
آسمان دل ات را
از چشمان ات می بارانی
تا «جنگل» از سوختن باز ایستد
تو سبزیِ «جنگل» اگر خواستی
چرا وی را به هجر وا داشتی
و وی
در اعماق وجودِ «عطش»«زده» ات نکاشتی؟ ...
آسمان دل ات پس از بارش اما
هنوز ابری می ماند ...!
...
این از آثار ستم است
که کسی روای بدارد
خواه به عمد
خواه از سر جهلی عمیییقق و چون تیغ
ریشه هایی بس تنومند را بریدن
برای رفاه حال «جنگلی» بس گَشَن
در زلالی و سرشاری وی ... ـ «خواهانِ» اوی پس چه شود!؟
که سالیان
کوی به کوی گِردِ تو گَشت
موی بریده و گیس افشان
گریه کنان و مویه کنان و شاد و خرامان، خندان گاه ...!؟؟؟ هان؟ ـ
طی می شود این هجر؟
خیر که نمی شود خیر! می شود خیر؟ ـ تو را به جانِ جهان سوگند ...؟، هان؟ ـ
پس
نا گاه
تصمیم می گیری تا روی خورشید را با پرده ای از درون بپوشانی
شاید شب
خود را در تو نهادینه کند
و روز را فراموش نمایی و بادا ...
- ۹۹/۰۵/۰۳