ما خوب چوب می خوریم و لذّت می بریم وگرنه چه نداریم که از گاو و خر کم ایم ـ به کسی اگر در این عنوان نمی گنجد بر نخورَد! ـ
بزن بزن که داری خوب می زنی! چرا که داری جهالتِ مطلقه ی (نا دانایی، نا دانیِ شش دانگِ) ما را می زنی. بزن که چوب تو چوبِ عدلِ خداست
خدا قرن ها ست فرمودند: این ها قلب (رؤیا گاه، خواست گاه) دارند ولی با آن به «باور» دست نمی یابند!!
و چشم دارند با آن ژرف ژرق (عمیق) «نمی نگرند»
و گوش دارند به «شنیدن» نمی سپارند ... آن ها مانند چهار پا ها هست اند
بلکه گم راه تر هست اند، آن ها بی «خبر»ان اَند ... و به همین جهت ما تعداد بی شماری ـ از این قبیل ها ـ از جن و انس را برای جهنّم رقم زدیم (زیرا زنده گی شان را مثل جهنّم در این جهان لا یتناهیِ سرشار از انواع نعمت ها و دارایی ها و عزّت ها و شخصیّت ها و عظمت های در تسخیر آن ها می گذرانند: گدایِ ندار (فقیر)، خوار (ذلیل)، خار (عزیزان آزار)، بد بخت، غم گین، بی کس، رسوا، گوشه گیر، در باتلاق نق و غُر غُر و گلایه و شِکوه و بد بینی و بی لیاقتی و خود حقیر گیر و ...)
حالا شما را خدا فرستاده است تا ما را هِی بزنید، بگیرید، ببندید، بکشید، عذاب بدهید تا بلکه تنبیه خدا اثر بکند و بیدار بشویم که خُب این را هم چه عرض کنم در «آینه» ای که هرآینه هر دم مرا می نگرد زُل زُل و ابرو به زیر می کشد که: «یعنی چه!!؟، چه طور ممکن است تو هیچ اقدامی نکنی برای تغییر ...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟ اُ ... س با تو هستم، کَری!؟، کوری؟!، لالی!؟ چرا جواب نمی دهی: خَری؟ از خر کم تری؟ ... چرا بر نمی خیزی و از منزل بیرون نمی زنی و دست به کار نمی شوی و تغییر را برای خودت به جای دوزخی که خدا فرمودند رقم نمی زنی و بهشت از این همه نعمت بی انتها در فرصت عمر اَت نمی سازی برای خودت و زیر دستان اَت ـ عزیزان اَت؟ ـ ها؟
و من هی باز می گویم دیر نمی شود «آینه»، دیر نمی شود. سخت نگیر. عالم برده گی و سکون و یلخی گری و تحمّل و خم شدن تر و اشتیاق فشار بیش تر و آزار کلان تر هم برای خودش عالمی دارد که «تو» نمی فهمی و ما آن را سااال ها ست داریم می نوشیم مثل شرابِ آزادیِ مطلقی که غربی ها می نوشند و «آینه» لب های اش را ور می چیند که یعنی: لیاقتِ تو همین است؟!!:
همین جایی که هستی (و همین ذرّه ای که داری برای دادن به این و آن، بهای اجاره ها و چک ها و بدهی ها و هزینه های با ترس و لرز ... ـ ها؟!! ـ)، همین جوری که داری سواری به هر کس و نا کس می دهی و همین که همینی
و من «آینه» را در هم می کوبم که یعنی غلط کن! به تو چه مربوط است! زنده گی من به خودم مربوط است. دلم می خواهد برده باشم. دلم می خواهد سرم را پایین بگیرم و سواری بدهم. دلم می خواهد فکر نکنم. دلم می خواهد عقلم را دفن کنم و سیفون روی آن بگیرم. به تو چه ارتباطی دارد؟
تو کی هستی که برای من لب ور بچینی؟ برو گم شو و دست از سرم بردار هی می آیی و نق به جان ام می زنی که چرا این زندگیِ ...َنی را برگزیده ای و ... به تو چچچّه؟!
و خرده «آیینه» ها مرا به تعدادی انبوه تکثیر می کنند تیز و بُرَّنده و من آرام و قرار ندارم و هر لحظه انتظار بریده شدن و جریحه های مکرّر
انتظار چنانچه برای حالتِ سرشار
خوب و مقدّس و ناب
و گر نه چو مار
زهر عقربِ جرّار
هاتفه گفت: گُذَر بکن این بار
و بحث منفی این مقالتِ خود بگذار
بگو به قاریِ متنِ قشنگِ تو: «خیز!
نمان تو ذلیل (خوار، خار)
«بیل» به ذهن بگمار
«کاو»
گنج نهادینه تو بردار
هدف، تو خواسته بگیر
«تیر» به سمتِ هدف بِبَر، آن گاه
برایِ زین پس خویش
روز و شبانِ تازه بخر ...
«چگونه؟» اگر گفت، بگوی
راهِ پرسشِ بیش بپوی
- ۹۹/۰۵/۱۴